نبض ِ اُردی بهشت
اُردی بهشت که می شود دست آیینه را می گیرم با هم کنار پنجره ی رو به باغ می نشینیم و گره از دلتنگی های بهار وا می کنیم... هر گره را به یاد تو ... هر نفس را با آه تو ... هر تپش به نام تو ... کار به جایی می رسد که دیگر نبض ِ اُردی بهشت کند می زند ... . همه اش تقصیر ِ من است که آیینه را مقابل اُردی بهشت نشانده ام ... / . . . . هر سال که نبض ِ عاشقی اش می تپید آیینه را می آوردم که لحظه های عاشقی اش را که رخسار ِ رنگ پریده اش را که اشک های در چشم خشکیده اش را و این آغوش ِ گرم ِ بهاری اش را به خاطر بسپارد... . . . همه اش تقصیر ِ من است ... که امسال تو را مقابل ِ آیینه نشاندم و اُردی بهشت ، خاک سپاری ِ خویش را به پاس ِ معشوقی چون تو به من تبریک و به خود تسلیت گفت ... . بیا خودت نبض ِ اردی بهشت را بگیر شاید اگر تو کنار بالین تب زده اش بنشینی دوباره جان بگیرد ... از من و آیینه که کاری ساخته نیست هر چه باشد ، عشق از دستان ِ سرد ِ تو جاری می شود ... بیا خودت دست ِ اُردی بهشت را بگیر ... بیا تا از تب ِ این مستی ِ بهاری جان نداده است ... بیا که ماه ِ عاشقی مان در حال ِ جان سپردن است ...
Design By : Pars Skin |